ئاڵەکۆک

زامدار add_a_photo
زامدار شیعرەکان
١٢. عارف و پسر گنهکارش
عارفی داشت ز دنیا پسری
که در نهانش نبود گوهری

سوالش کردن از حال پسر
آیا رهرو است بر راه پدر؟

آیا همنشین است با درویشان؟
یا ز صالحان او را چیست نشان؟

خلوتگه او چیست و کیست یارش؟
ختم قرآن است یا ذکر، کارش؟

عارف وا مانده چه دهد جواب؟
جوابی اصح باشد و ثواب

گر فاش کند راز فرزند خویش
بر تربیت خویش میزند نیش

گر گوید پسر نیک است و فروغ
چکار کند با گناه دروغ؟

مبهوت و سیران، اندر روانش
میگشت در پی پاسخ، نهانش

دمی گذشت و نیامد جواب
سائل پرسیدش: شیخ رفتی به خواب؟

عارف جوابی داد در نهایت
جوابی حکیمانه به غایت:

خدا داند نهان هر کسی
خار شود گل، گل هم خار و خسی

شیخ صنعانم کج گشت به پیری
ابن ادهم پاک شد در وزیری

من که عارفم در چشم مردم
شاید جوی باشم بین گندم

یا گویند پسر به دنیاست کامش
خدا تواند نیک کند نامش

پسر پشت در، حرفها را شنید
بعد آنروز کس پسر را ندید

رفت و سرش در گریبان گذاشت
باقی گذاشت هر آنچه را بداشت

خیلی گشتند و نیافتند خلف
اسبان زین کردن برداشتن علف

هرکدام بسوی یک آبادی
بی ثمر بود، تلخ گردید شادی

سالها زمان رفت و رفت زمان
شیخ اما امیدوار همچنان

شیخ را مهمانی آمد پریشان
گفت پسر تورا بود نشان

خالی سیاه بر پشت دست راست
آنچه می‌گفت راست بود بی کم و کاست

عارف را از اسب خویش کرد سوار
خودش هم با وی می‌رفت در جوار

رفتند و رفتند قریب سه ماه
تا رسیدن به سرای یک شاه

داشت وزیری عادل و خوشنام
ز علم و عدلش چون یوسف نام

وزیر که دید عارف و مرید
سابقه خویش را همه بدید

گناهان و آنروز آمد، سائل
جواب عارف آنروز کرد حائل

بین سابق، بین امروزش
امروز عیان گشت عمر مرموزش

با چشم گریان و لب خندان
بوسید دست و پای شیخ رندان

گفتا: ای پدر، یافتم ره راست
نه با نصیحت، بل با دل راست

چند سال با نصیحت یا به زور
تنها مرا ز راه کردی به دور

لیک آنروز که جواب از دل دادی
خود یافتم و گفتم ترک وادی
نووسین: غەفور بەهاردوست

پەراوێز edit