از دل وجانم چەگویم این دوجز ویرانه نیست
خودکه میدانی درین دل غیریک دیوانه نیست
ایکه در دیروخرابات منتظر بنشسته ای
من بتوگویم که اینجا ساغرومیخانه نیست
چون شدی خورشید تن بایدبگویم جان من
داستانت ای وطن با این دلم بیگانه نیست
هر چه گشتم بهر دل آبادگری پیدا نشد
من نمیدانم چرا هیچ کس بفکرش خانه نیست
هرچه آمد برسرم 'خودکرده را تدبیرنیست'
گشتمی در بند شخصی اوکزین کاشانه نیست
ماهزاران کشته دادیم و اسیرانن به بند
چون ندا دادیم که اینجا جای هیچ بیگانه نیست
شادمان بودیم که اینجا قهرمانی داشته ایم
قهرمانی مثل او هرگز چنین جانانه نیست
تو چە دانی بر 'ژیارم'چون گذشت اوسالهاست
چشم در راەو جدا از راه آن فرزانه نیست
خودکه میدانی درین دل غیریک دیوانه نیست
ایکه در دیروخرابات منتظر بنشسته ای
من بتوگویم که اینجا ساغرومیخانه نیست
چون شدی خورشید تن بایدبگویم جان من
داستانت ای وطن با این دلم بیگانه نیست
هر چه گشتم بهر دل آبادگری پیدا نشد
من نمیدانم چرا هیچ کس بفکرش خانه نیست
هرچه آمد برسرم 'خودکرده را تدبیرنیست'
گشتمی در بند شخصی اوکزین کاشانه نیست
ماهزاران کشته دادیم و اسیرانن به بند
چون ندا دادیم که اینجا جای هیچ بیگانه نیست
شادمان بودیم که اینجا قهرمانی داشته ایم
قهرمانی مثل او هرگز چنین جانانه نیست
تو چە دانی بر 'ژیارم'چون گذشت اوسالهاست
چشم در راەو جدا از راه آن فرزانه نیست